رکسانا

رکسانا

ستاره ی کوچک من ® - Roxana-رکسانا - عشق بی پایان ®
رکسانا

رکسانا

ستاره ی کوچک من ® - Roxana-رکسانا - عشق بی پایان ®

داستان آموزنده و زیبای زن و مرد ، برای رکسانا

مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....

لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه دروغ شرافتمندانه ! ، برای رکسانا

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت..

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه زن و مردی که همیشه مشترک بودند ! ، برای رکسانا

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

ادامه مطلب ...

داستان زیبا و خواندنی عجب خوش شانسی! ، برای رکسانا

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه پند آموز ، برای رکسانا

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد


پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:


ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی


آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟


عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…

ادامه مطلب ...

داستان یک زندانی که ۳۲۷ بار طعم زندان را چشید

مردی که احتمالا رکورددار سرقت در بریتانیا است یک کریسمس دیگر را باید پشت میله‌های زندان بگذراند. دیوید آرچر ۵۵ ساله که برای سیصدو بیست و هفتمین بار دست به سرقت زده به نظر می‌رسد به دزدی کردن از فروشگاه‌ها اعتیاد پیدا کرده است.

ادامه مطلب ...

قایم باشک بازی نیوتون + پاسکال + انیشتین (داستان کوتاه)، رکسانا

همه دانشمندان تصمیم میگیرند که قایم باشک بازی کنند.

از بخت بد “انیشتین” اولین کسی است که باید چشم بگذارد. او باید تا ۱۰۰ بشمرد و سپس شروع به گشتن کند..

ادامه مطلب ...

داستان آموزنده راز خوشبختی مرد فقیر ، برای رکسانا

روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛

او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود

ادامه مطلب ...

داستان چرخه ی زندگی ، برای رکسانا

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند…

ادامه مطلب ...

داستان شرح حال یک زندگی ٫برای رکسانا


از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید.

از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.

هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم! …
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.

هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد.

ادامه مطلب ...