رکسانا

رکسانا

ستاره ی کوچک من ® - Roxana-رکسانا - عشق بی پایان ®
رکسانا

رکسانا

ستاره ی کوچک من ® - Roxana-رکسانا - عشق بی پایان ®

داستان زیبا (۱۲)،برای رکسانا-Beautiful story (12), for Roxana

 

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. سنگ پشت ، ناراضی و نگران بود. پرنده ای در آسمان پر زد ، سبک . سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست ، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی.


من هیچ گاه نمی رسم ، هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید ، به نیت نا امیدی.


خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و (خدا) گفت: نگاه کن ؤ ابتدا وانتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است.


حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی ، رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست ، تنها لاکی سنگی نیست ، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.


خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت . دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور.


سنگ پشت به راه افتاد و گفت : رفتن ، حتی اگر اندکی ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد