ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
رکسانا
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.
بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تختههای کف این
کلبهی چوبین ساحلی ، رفت و آمد کفشهای سنگینام را بر
خود احساس کرد و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوب
این ساحل متروک شنیده شد، تا روزی که دیگر آفتاب به
چشمهایم نتابد، با شتابی امیدوار کفن خود را دوختهام، گور
خود را کندهام...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جای نوازششدن، بوسیدهشدن،
گزیده شدهام!
بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میان همهی خدایان، خدائی
جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
بگذار هیچکس نداند، هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که
باید به چمنها و جنگلها بتابد، آب این دریا مانع را بخشکاند و
مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدینگونه،روح مرا به
رُکسانا روح دریا و عشق و زندگی باز رساند.
چرا که رُکسانای من، مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره
میآورد محکوم کرده است و محکومام کرده است که تا روز
خشکیدن دریاها به انتظار رسیدن بدو در اضطراب انتظاری
سرگردان محبوس بمانم...
آه.... رکسانا ....